باران مطالب

...اینجا هر چیزی میتونه باشه...

باران مطالب

...اینجا هر چیزی میتونه باشه...

داستان جالب عزرائیل (بسیار جالب)

مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه و مسافر صندلی جلو میشینه یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه :آقا منو میشناسی ؟راننده میگه : نه یهو راننده واسه یه مسافر خانوم که دست تکون میده نگه میداره و خانومه عقب میشینه مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی؟راننده میگه : نه شما ؟مسافر مرد میگه : من عزرائیلم. راننده میگه : برو بابا اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانومه از عقب به راننده میگه :ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین؟ راننده تا اینو میشنوه ترمز میزنه از ترس فرار میکنه بعد زن و مرده با هم ماشینو میدزدن!

*****

ضرب زیر را انجام دهید:
73 * سن شما * 13837


نتیجه جالب است.

صد در صد تعجب خواهید کرد.

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

به کودکی گفتند:عشق چیست؟

گفت: بازی

به نوجوانی گفتند:عشق چیست؟

گفت:رفیق بازی

به جوانی گفتند عشق چیست؟

گفت:پول وثروت

به پیرمردی گفتند:عشق چیست؟

گفت:عمر

به عاشقی گفتند عشق چیست؟

چیزی نگفت:آهی کشید وسخت گریست