وقتی رفت تو آب سیم برق رو میندازم تو آب تا حالش جا بیاد
تو آب ماهی گوشت خوار میریزم تا تیکه تیکش کنن بعدشم بخورنش
رفت که تو جکوزی آب داغ رو تا آخر زیاد میکنم تا بپزه
سرشو میکنم زیره آب تا خفه شه از دستش راحت شم
وقتی رفت دوش بگیره جای شامپو بهش چسب میدم
تو جای که شیرجه زدن ممنوعه بهش میگم شیرجه بزنه تا با مخ بخوره کفه استخر
پول میدم به ماساژور تا بکشتش
تو آب جیش میکنیم تا همه مریض شن
دوربین مخفی نصب میکنیم
بهش شنا یاد میدم
آب استخر رو خالی میکنیم بعدش فرار میکنیم
تو آکواریم نمیتونه شنا کنه! من با این برم استخر؟
از آب میترسه ههههههههههههههههههههههههههه
ما تو خونمون استخر داریم دعوتش میکنم بیاد خونمون
با هم ماهی میگیریم
خودمون رو میشوریم
تو استخر پارتی میگیریم
تو استخر مسابقات جت اسکی را مینداریم
میبرمش زیر آب اونجا میبوسمش
اول حال بعدشم فرار
خودتون ابتکار به خرج بدین........
فکر کن لبه ی پرتگاه دارن 2 نفر پرت میشن ! یکیشون اونیه که تو دوستش داری ولی اون دوستت نداره . اون یکیم تو رو دوست داره تو دوستش نداری. فقطم یکی رو میتونی نجات بدی کدوم رو نجات میدی ؟
سلام.سلام.
حالتون خوبه؟
امروز یه سری داستان خنده دار و سر کاری براتون آوردم.که حداقل یه نیشخند بزنید شایدم قه قه بزنید.
برای دیدن داستانها به ادامه مطلب برید.
داستان کوتاه:پسر و کشیش
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید.
آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب
مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى
عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد
نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری
خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از
مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را
به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در
حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با
کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »